فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

دور هم بودن چه صفایی داره!

فاطمه عزیزم چهارشنبه  بابایی اومد و یه عالمه شادی برات اورد اونقدر ذوق زده شده بودی که همش از سر و کلش بالا میرفتی ... از بس خوشحال بودی تا 12 شب بیدار بودی و با بابایی بازی میکردی خوشبختانه من روز پنج شنبه تعطیل بودم .. صبح بابایی رفت سر کار و تو هم تا هشت خواب بودی .. بعد با خاله مریم رفتیم خونه خاله زهرا که نینی کوچولوش تازه دنیا اومده بازم پسر  شد احمد رضا  و امیر رضا و این کوچولو محمد رضا خواهرم به شوخی میگفت دیگه تیم فوتبالشون کامل شده . خیلی خوش گذشت زنگ زدیم خاله طوبی و دختراش فرخنده و فرشته هم اومدن و جمعمون جمع شد خدا رو شکر که مدارس پنج شنبه ها تعطیله که هممون تونستیم دور هم جمع بشیم .. تو هم که ...
29 مهر 1391

بغض کودکانه ...

فاطمه عزیزم  صبح چهار شنبه بابایی رفت ماموریت منم بعد از کار اومدم مهد دنبالت . بعد از مهد رفتیم پارک بازی کردی و برای بابایی گل چیدی . رفتیم خونه و ناهار خوردیم و بازی کردی و عمو پورنگ نگاه کردی یا بهتره بگم نگاه کردیم شب که بابایی زنگ زد تازه یادت افتاده بود که بابایی نیست پشت تلفن بغض کرده بودی و نتونستی باهاش صحبت کنی بعد از تلفن هم بهونه بابایی رو گرفتی و همش میگفتی بریم پیش بابایی ... قربون دل کوچیکت برم با بازی و شام خوردن سرگرمت کردم تا بالاخره خوابیدی . صبح پنج شنبه دختر خوبی بودی با هم رفتیم خرید و بعد ارایشگاه و بعد هم اومدیم خونه و به کارای روزمره رسیدیم غروب هم برای اینکه دلتنگ بابایی نشی رفتیم پارک و هوا خوری تو هم تموم را...
22 مهر 1391

مامانی خوابم میاد ...

دختر عزیزم فاطمه نازم   این روزا سعی میکنم تا عصرا بعد از مهد کودک سرگرم بازیت کنم تا نخوابی چون وقتی بیدار میشی خیلی گریه میکنی برای همین بعد از ناهار با همدیگه بازی میکنیم و عصرونه میخوری و منم به کارای روزمره میرسم یا مطالعه میکنم دیروز مثل همیشه مشغول بازی شدی با هم رفتیم خرید کردیم وبعد منم مشغول اشپزی شدم .. اومدی پیشم و گفتی مامانی میخوام بخوابم  به ساعت نگاه کردم وای ساعت هفته اگه الان بخوابی خواب شبت بهم میریزه . بهت گفتم نه مامانی الان وقت خواب نیست شام بخوریم بعد بخواب . اما چشمات چیز دیگه ای میگفت ... خوابت میومد و حسابی هم دلت میخواست بخوابی بغلت کردم و همینطور غذای روی گاز رو اماده میکردم که دیدم بعله خوابت ...
17 مهر 1391
1